خاطره ی مشترک منو داداش(وقتی داداش دشمن میشه :()
وقتی داداش دشمن میشه :( سلام چشمتون روز بد نبینه دیشب رو به مرگ بودم از دست این داداشم بابام که رفت بالا هوا خوب بود دوباره همون جا واسه پایان نامش (سینا نمیزاره)و همون جا هم بخوابه مامانم هم داشت ضرفای شامو میشست طرفای ساعت 10:30بود پسرک رفت مگس کش رو گرفت افتاد به جون من بد بخت میومد منو میزد دیگه منم توی حال فرار میکردم بعد من رفتم یه مگس کش اوردم (جنگ با شمشیر با یه 2 ساله!) اون میزد من میزدم دیگه من ترسیدم بزنم یهو بخوره توی چشمش رفتم بالشت اوردم به عنوان سپر!اون میزد و من بالشت میگرفتم دیگه یهو تو سکو یه میخ از ناکجا اباد رفت زیر پام منو میگی همون جا نشستم داد زدم بعدش دوباره که اومدم اه...